باحال 2000

باحال 2000
خنده دار
ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 109
بازدید ماه : 107
بازدید کل : 65573
تعداد مطالب : 47
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید



نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟»
جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.»


رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»
مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»
رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»


معلم به دانش آموز: اگر تو
۲۰۰ تومن پول داشته باشی و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟
دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»
معلم با عصبانیت:« ۳۰۰ تومن؟!»
دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ۱۵۰ تومان دیگر هم به من بدهد!»


اولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.»
دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.»
اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟»
دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.»

 
اولی: «چی باعث شد سر شما طاس شود؟»
دومی: «باد.»
اولی: «چرا باد؟»
دومی:« آخر باد کلاه گیسم را برد!»


معلم:« حامد!  توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید. »
حامد: «اجازه آقا!  با پرداخت مقداری پول!»

معلم ریاضی از دانش آموز پرسید: «اگر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم، کدامش را انتخاب می کنی؟»
دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
معلم گفت: «مگر نمی دانی نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟»
دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! می دانیم، ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد، قابل خوردن نیست.»


اولی: تا به حال به هیچ کدام از آرزوهای دوران کودکی ات رسیده ای؟
دومی: بله، وقتی بچه بودم و مادرم موهایم را شانه می کرد، آرزو داشتم کچل بشوم!

اسب کشاورزی را دزد برده بود. یکی گفت: «تقصیر خودت بود که اسب را خوب نبستی.»
دیگری گفت: «تقصیر پسرت بود که در طویله را باز گذاشته بود.»
کشاورز گفت: «همه تقصیرها از ماست. دزد بیچاره هیچ گناهی ندارد!»


یک نفر پوست موزی روی زمین می بیند و می گوید: «ای وای! باز هم باید بیفتیم!»


یک روز به یک نفر می گویند: «سه تا آرزو کن.»
- اول یک ماشین پژو ۲۰۶ پیدا کنم؛ بعد یک ۲۰۶ دیگر پیدا کنم؛ سومین آرزویم هم این است که یک ۲۰۶ پیدا کنم.
- چرا هر سه تا آرزویت یکی بود؟
- برای این که این سه تا را بفروشم و یک ماکسیما بخرم.

معلم تاریخ: آهای! تو که با آن قد بلندت ته کلاس ایستاده ای و بر و بر من را نگاه می کنی، بگو اسکندر مقدونی که بود.
- نمی دانم.
- چه کسی ناصر الدین شاه را کشت؟
- نمی دانم.
- پس با این وضع چطور می خواهی امتحان تاریخ بدهی؟
- من که نمی خواهم امتحان بدهم. آمده ام بخاری کلاس را تعمیر کنم.


دو نفر از کارکنان راه آهن با هم صحبت می کردند.
اولی می گوید: «شنیدی پرویز را اخراج کردند.»
دومی: «آره، می گویند بی اجازه وارد اتاق رئیس شده بود.»
اولی: «ای بابا به خاطر مسأله به این کوچکی؟»
دومی: «آخر او با لوکوموتیو وارد اتاق رئیس شده بود!»


پدر: بگو ببینم چرا تو همیشه نمره صفر می گیری؟
پسر: چون من ته کلاس می نشینم.
پدر: چه ربطی دارد؟
پسر: آخر شاگردهای کلاسمان زیادند، وقتی نوبت من می شود، دیگه نمره ای جز صفر نمی ماند!

شرکت کننده: «تو جیب  جا
می شود؟»
مجری: «بله، ولی اگر بگذاری توی جیب، جیبت ماستی می شود!»


از دیوانه ای پرسیدند: «چرا تو را به دیوانه خانه آورده اند؟»
دیوانه پاسخ داد: «من فکر می کردم همه مردم دنیا دیوانه هستند و همه مردم دنیا هم فکر می کردند من دیوانه ام. بالاخره اکثریت برنده شدند!»


دانش آموز تنبلی به دوست خود گفت: ای کاش در مدرسه هم مثل بعضی از مغازه ها که بالای دیوار آن نوشته اند: جنسی که فروخته شد پس گرفته نمی شود، می نوشتند: درسی که داده شد، پس گرفته نمی شود!

اولی: آقای دکتر، من فکر می کنم عینک لازم دارم.
دومی: بله حتما! چون این جا مغازه ساندویچ فروشی است.


از شخصی پرسیدند: فاصله میان خنده و گریه چیست؟
او جواب داد: انسان با چشم گریه می کند و با دهان می خندد،
فاصله میان دهان و چشم هم دماغ است.
جکستان

اولی: من تصمیم گرفته ام بعد از این، فقط غذاهای گیاهی بخورم.
دومی: لابد با مشورت دکتر تصمیم گرفته ای؟
اولی: نه، با مشورت قصاب محل، چون او دیگر حاضر نیست به من نسیه بفروشد.


دکتر: خب، بیشتر، وقتی به چه چیزی فکر می کنی افسرده می شوی؟
بیمار: راستش را بخواهید، به پرداخت ویزیت!


اولی: پدر من با یک دست، هر اتومبیلی را که بخواهد می تواند نگه دارد؟
دومی: دروغ نگو! مگر ممکن است؟
اولی: آخه پدر من افسر اداره راهنمایی و رانندگی است.

اولی: چرا اسب تو توی مسابقه برنده نشد؟
دومی: چون اسب من خیلی
با ادب است، به اسب های دیگری می گوید: اول شما بفرمایید.


قاضی: مرد حسابی، چرا از دیوار مردم بالا می روی؟
دزد: خب برای اینکه درهای خانه هایشان بسته است!

اولی: دیشب خواب دیدم یک ظرف ماکارونی خورده ام.
دومی: برای همین است که بلوز دستبافت نصف شده است!


یک نفر می رود مطب دکتر و می گوید: «آقای دکتر، مشکل من این است که کسی مرا تحویل نمی گیرد!»
دکتر می گوید: «مریض بعدی!»


معلم از دانش آموز پرسید: جسم شفاف چه جسمی است؟
دانش آموز جواب داد: جسمی که نور از آن عبور  کند.
معلم: دو تا مثال بزن!
دانش آموز: نردبان، غربال.


معلم به دانش آموز :«یک جمله بگو در آن چای باشد.»
دانش آموز :«اجازه ! قوری.»


روزی سه نفر در مورد مشکلات خود صحبت می کردند.
اولی گفت: وقتی پای پله
می ایستم، نمی دانم باید بالا بروم یا پایین؟
دومی گفت: وقتی جلو یخچال می ایستم، نمی دانم در یخچال را ببندم یا باز کنم؟
سومی گفت: خدا را شکر که من این قدر دچار فراموشی نیستم. برای این که چشم نخورم، به در چوبی می زنم و بعد می گویم: «کی در می زند؟!»


اولی: چرا دستت شکسته
است؟
دومی: دیروز روی دیوار راه می رفتم که یک دفعه دیوار تمام شد و افتادم.  

معلم: چرا در نوشتن انشا از پدرت کمک نمی گیری؟
دانش آموز: آخر او از دست شما دلخور است.
معلم: از دست من، چرا؟
دانش آموز: چون شما هفته قبل به انشای او نمره بدی دادید!  

شکارچی اول: ببین چه کبک زیبایی شکار کرده ام.
شکارچی دوم: این که کلاغ است نه کبک.
شکارچی اول: نه دیروز برادرش را زدم، امروز او لباس سیاه پوشیده است! 


مادر: پرویز جان، مگر زبان نداری که دستت را دراز می کنی وسط سفره؟
پرویز: زبان دارم ، ولی زبانم به وسط سفره نمی رسد!

 
اولی: چرا اسب تو در مسابقه برنده نشد؟
دومی:  چون اسب من خیلی با ادب است و به بقیه اسب ها می گفت اول شما بفرمایید!


مردی در هوای سرد، اسبی را دید که از بینی اش بخار بیرون می آمد.
با خود گفت: فهمیدم، پس اسب بخار که می گویند همین است!

اولی: با عمویت کجا می روی؟
دومی: او را می برم فروشگاه محله مان؛ چون آن جا نوشته «خرید برای عموم آزاد است!»


اولی: آیا به نظر تو هویج باعث تقویت قوه بینایی می شود؟
دومی: بله، قطعاً؛ چون تا به حال خرگوشی ندیده ام که عینک زده
باشد!


اولی: من یک پسر دارم که هر روز بیشتر شبیه من می شود؟
دومی: اگر وقت داری ببر دکتر تا جلوی این بیماری را بگیرد!


اولی: اسم پسرت را چه گذاشتی؟
دومی: سامان.
اولی: سیمان بگذاری بهتر است، سنگین تر است!


معلم: سعید فعل خوردن را صرف کن!
سعید: آقا اجازه! با قاشق و چنگال؟


از آدم خسیسی پرسیدند: بزرگ ترین آرزویت چیست؟
خسیس جواب داد: کچل شوم تا دیگر هرگز پول سلمانی
ندهم.

دو دیوانه در حیاط تیمارستان قدم می زدند.
دیوانه اولی به تیر چراغ برق کوبید و گفت: هر چه در این خانه را می زنم، کسی جواب نمی دهد.
دیوانه دومی گفت: عجیب است. چراغشان هم روشن است.


اولی: یک فوتبالیست را نام ببر که یک درجه برتر از مارادونا باشد.
دومی: ماراسه نا.


گدا: آقا، بی زحمت دو هزار تومان بده به من ناهار بخورم.
عابر: برو بابا! من خودم هنوز ناهار نخورده ام.
گدا: عیب ندارد، پس چهار هزار تومان بده، ناهار مهمان من باش


اولی: می توانی به من ده هزار تومان قرض بدهی؟
دومی: نه، تمام دارایی ام فقط شش هزار تومان است.
اولی: اشکالی ندارد. چهار هزار تومانش را به من بدهکار می مانی.

 

جملات کوچک به سبک انسانهای بزرگ!

غروب از قایم‏باشک شب و روز خسته شد.

برای اینکه آدم خوش‏بینی شود، بینی‏اش را عمل کرد.

نگاهش آن‏قدر یخ بود که وقتی نگاهم کرد، از شدت سرما لرزیدم.

در روز بارانی چتر الگوی فداکاری است.

نه اینکه خودم بروم، خواب مرا برد. من هم رفتم آن دور دورها؛ کجا؟ خوب معلومه، به چین، هند، ژاپن، اروپا، آمریکا، آفریقا و آسیا.

آخرش هم خواب مرا گذاشت توی تختخوابم و گفت: حسابت می‏شه ده میلیون تومان !


بیمار: آقای دکتر! هنوز انگشتم درد می کند.
دکتر: ببینم، مگر نسخه ای را که هفته قبل بهت داده بودم، نپیچیدی؟
بیمار: چرا! پیچیدم دور انگشتم، ولی خوب نشد که نشد!

معلم به شاگرد گفت: «بنویس یازده.»
مسعود نوشت یک و به فکر
فرو رفت. معلم گفت: «چرا این قدر فکر می کنی؟»
شاگرد گفت: «می خواهم ببینم که یک دیگر را این طرف یک بنویسم یا آن طرفش!»
 

روزی مردی به داروخانه رفت و گفت: «یک شیشه داروی تقویت مو می خواهم.»
دارو فروش گفت: «کوچک یا بزرگ؟»
مرد پاسخ داد: «کوچک باشد؛ چون من از موی بلند خوشم نمی آید.»
 

مادر: مگر بهت نگفتم مواظب سررفتن شیر باش!
دختر: چرا من هم مواظبش بودم، درست سر ساعت هفت و بیست و سه دقیقه سررفت!

 

شکارچی اول: خوب، هندوستان که بودی شکار ببر هم رفتی؟

شکارچی دوم: البته، روزی برای شکار ببر به جنگل رفتم.

شکارچی اول: شانس هم آوردی؟

شکارچی دوم: بله، با ببری روبرو نشدم!

 

اولی: چرا سرت را در قفس کردی؟

دومی: می‏خواهم خواب از سرم نپرد!

 

 

یک روز یک قمی با قمی دیگر عروسی می‏کند بچه آنها قمقمه می شود.

یک روز یک سیاه پوست با یک سفید پوست ازدواج می‏کند بچه آنها سیاه سفید می‏شود.


 

معلم: بگو ببینم، به چه کسی می گویند شجاع؟
دانش آموز: اجازه! به کسی که جواب سؤالی را بلد نیست، اما دست بلند می کند تا جواب بدهد!
 

 
معلم: «سعید، توجه کن! پنجاه تومان نخود، سی تومان لوبیا و چهل تومان گوشت خریدیم. جمعشان چقدر می شود؟»
سعید پس از کمی فکر: «یک کاسه آب گوشت حسابی!»
 

 

داستانک ها
 

از کتاب فروشی پرسیدند: «وضع کاسبی ات چه طور است؟»
کتاب فروش گفت: «خیلی بد، کسانی  که پول دارند، سواد ندارند و کسانی که سواد دارند پول ندارند تا کتاب بخوانند!»


میز کوچکی که یک پایه اش شکسته بود و گوشه خیابان، کنار آشغال ها بود، آهی کشید و آرزو کرد یک سگ باشد.
آرزوی میز برآورده شد و تبدیل به سگی شد که یک پایش شکسته بود.
سگ با نعل های چوبی اش دوید. بعد گرسنه شد و بشقاب های شکسته و کارد و چنگال های کج و کوله توی آشغال ها را خورد.
وقتی هم که سپورها آمدند، با میخ هایش پاچه های آنها را گرفت و پاره کرد. سپورها هم سگ _ میز را انداختند
توی ماشین زباله و بردند.

بچه به شلنگ راه راه گفت: «آهای مار! می شود مرا نیش بزنی تا من به سیاره ام برگردم؟»
شلنگ خودش را حلقه کرد دور پاهای بچه و گفت: «اما تو که شازده کوچولو نیستی؟»
بچه گفت: «پس بگذار بروم شازده کوچولو بشوم و برگردم.» اما شلنگ سرش را آورد بالا و گفت: «اول بگذار من مار بشوم، بعد تو شازده کوچولو!» و مار شد و سرتاپای بچه را خیس کرد.


دبیر ریاضیات : می دانی معادله دومجهولی که ریشه نداشته باشد ، چیست؟
شاگرد: بله ، یعنی هر چه آب پای آن بریزیم ، سبز نمی شود!
سیما طیبی از تهران

اولی: با هواپیما یک جمله
بساز!
دومی: سعید و سامان به اصفهان رفتند.
اولی: این که هواپیما
نداشت؟!
دومی: خب با هواپیما
رفتند!
 
 
روزی افسر پلیس راهنمایی، دید که یک خودرو چراغ قرمزها را رد می کندو اصلاً عین خیالش هم نیست که خلاف می کند. خودرو را متوقف کرد و از راننده پرسید: « چرا پشت چراغ قرمز توقف نمی کنی؟ »
راننده در حالی که کاغذی را که در دست داشت نشان می داد گفت: «جناب سروان تقصیر من نیست. روی این آدرس نوشته شده : چراغ اول را رد می کنی، چراغ دوم را هم رد می کنی و بعداز چراغ سوم می پیچی دست راست ....!»


معلم: ناصر، بگو ببینم آفریقا کجاست؟
ناصر (با گریه): اجازه آقا! چرا
هر چی گم می شود از من می پرسید؟


احمد:
نمی دانی در شهر ما چه زلزله ای آمد!
سعید:
حتما خیلی ترسیدی!
احمد:
عجب حرفی می زنی، زمین هم از ترس می لرزید، چه رسد به من!
 


مادر به دخترش گفت:
من دو تا کیک در یخچال گذاشته بودم، ولی امروز فقط یکی مانده است. چرا؟
دختر جواب داد:
آخر مادرجان من آن یکی را ندیدم!


عکاس به مشتری:
دوست داری عکست را چه طور بیندازم؟
مشتری:
مجانی!
ر

وقتی صدای فریاد و آخ و اوخ مشتری هنگام اصلاح موی سر بلند شد، سلمانی رو به او کرد و پرسید:
«آقا! مگه ماشین من موهای شما را نمی گیرد؟!»
مشتری با درماندگی جواب داد:
« چرا، می گیرد ولی ول نمی کند!»


محسن به همسایه اش گفت: «جلوی این سگت را بگیر! امروز جوجه ما را خورده است.»
همسایه او با خوشحالی گفت: «خوب شد گفتی که دیگه امروز بهش غذا ندهم.»


معلم به دانش آموز: ساعت را بخش کن!
دانش آموز: اول سا دوم عت.
معلم: صداشو بکش!
دانش آموز: تیک تاک! تیک تاک!


اولی: ببخشید با حرف هایم سرشما را درد آوردم.
دومی: نه اختیار دارید. من حواسم جای دیگر است.


دبیر فیزیک: اگر بخواهیم ساختمانی را سیم کشی کنیم و لامپ های اتاق را به طور انشعابی ببندیم، چه می کنیم؟
دانش آموز: اجازه آقا! سیم کش می آوریم.


دکتر: آقا جان! بفرمایید بیماری شما چیست؟
بیمار: هر چه شما صلاح
بدانید.


پسر: بابا دیدی توی سیرک چطور شعبده باز دستمال را تبدیل به گل کرد؟ چقدر شعبده باز ماهری بود!
پدر: اگه این طوره پسرم، خودت هم شعبده باز ماهری هستی چون به راحتی یک دسته اسکناس را تبدیل به یک توپ می کنی!

 

بیمار:  آقای دکتر، به دادم برسید! دستم مثل چوب خشک شده است.

پزشک: پس بهتر است به یک نجار مراجعه کنید.
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نوشته شده در تاريخ یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, توسط آرينا
تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک


قالب وبلاگ

قالب وبلاگ

download

چت

قالب بلاگ اسکای

قالب وبلاگ

اخلاق اسلامی

قالب وبلاگ

فروشگاه اينترنتي ايران آرنا